« یاداشت »

به چشمانت بیاموز که هر کس ارزش دیدن ندارد

« یاداشت »

به چشمانت بیاموز که هر کس ارزش دیدن ندارد

وفا

یه روزی یه پیرزنی دخترش مریض میشه و دکتر اون رو جواب میکنه , پیر زن که دخترشو خیلی دوست داشت دست به دعا برداشتو به خدا گفت:خداوندا من را جای دخترم قربانی کن! در همین حین گاو همسایه که قابلمه تو سرش گیرکرده بود و جلوش رو نمیدید سرگذاشت تو خونه پیرزن  اونکه  که حسابی ترسیده بود  فکر کرد عزراییله دستشو دراز کرد رو به دخترش و گفت:خدایا مریض اینه نه من...............!!!؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد